GOLDEN RULE

مه همه جا را فراگرفته

و پادشاهان قدرت طلب...

سربازان راه دین؟

سربازان وطن؟

شاید عروسکهای خیمه شب بازیه پوشالی

این ماشین جنگی چراغ مه شکن ندارد

میکشند برای چه؟

چون انسانهای برتری هستند؟

شاید چون نژاد برتری هستند

برای غذا...برای ثروت...برای زمین...برای اثبات اینکه ما قویتریم

تو سرباز صلح هستی یا سرباز جنگ مقدس؟

تو شهید هستی یا یک لش متعفن؟

باید خودمان را با تو تبرک کنیم یا باید از همجنس بودن با تو عرقهای شرم برچینیم؟

میگویند جسدت نمیپوسد,راست میگویند؟

لذت خود یا لذت برای همه؟

آسایش خود یا آسایش برای همه؟

کدام فلسفه را میتوان حاکم کرد؟

فلسفه قدرت یا فلسفه اخلاق؟

کدام قانون را میتوان حاکم کرد؟

هیچ کدام

ما گداهایی دوره گرد هستیم

که هرکدام سازهای خود را مینوازیم

مرگ

نقطه مشترک ماست

و دیگر هیج


بت

به تنهایی روی یک تخت در کنار جوی آب نشسته بود و در حالی که چشمانش بر روی نقطه نامعمولی خیره شده بودند بسیار متفکرانه و به آرامی قلیان میکشید و دود آن را از کنار لبانش بیرون میداد.وقتی از کنار قهوه خانه رد شدم برای آخرین بار موهایم را در شیشه دودی آن کنترل کردم و متوجه شدم که آن دسته مویی که علاقه ای به هماهنگی با سایر تارهای مویم نداشتند همچنان در حال سر کشی هستند.به آرامی به سمت تختی که او آن را اجاره کرده بود حرکت کردم ظاهرا متوجه حضور من نبود.به او سلام کردم و او در همان حال که قلیان میکشید و بدون اینکه چشمانش را از آن نقطه نامعلوم بردارد سرش را تکان داد تا بنشینم.مدتی در سکوت گذشت و فقط صدای قل قل قلیان و آبی که در جوی روان بود میامد.او زیباتر از همیشه بود.میترسیدم در صورتش نگاه کنم.میترسیدم که موج زیباییش مرا بگیرد و چیزهایی را که 2 هفته بود تمرین میکردم تا بهش بگویم را فراموش کنم.دست و پایم به شکل احمقانه ای در اختیارم نبودند و میلرزیدند.بالاخره او سکوت را شکست و با حالتی تحقیر آمیز پرسید:((خب؟)).یک نفس عمیق کشیدم و در حالی که چشمانم را به گلیم روی تخت دوخته بودم گفتم:((من 7 سال است که عاشقت هستم.در این مدت نتوانستم عشقم را به بهت نشان دهم.چون ترسو بودم,چون خجالتی بودم اما الان میخواهم بگویم که اگر من را قبول کنی من تمام زندگیم را به پایت خواهم ریخت و...)) او ناگهان لبانش را از قلیان جدا کرد و با حالتی هیجان زده به میان حرفهای من پرید و گفت:((سرت را بگیر بالا و من را نگاه کن))

گفتم:((نمیتونم))

دست چپش را به سمت چانه من آورد و با انگشتان سفید و کشیده اش سر من را بلند کرد.وقتی چشمانم در چشمان خمارش افتاد تمام بدنم سرد شد.در همان حال که در چشمانم نگاه میکرد گفت:((خوشگلم مگر نه؟))

به آرامی گفتم:((خیلی زیاد))

گفت:((به خدا ایمان داری؟))

خیلی وقت بود که ایمانم را به خدا از دست داده بودم هر چند هیچ وقت جرات انکار کردنش را نداشتم.با خودم فکر کردم که شاید از آدمهای مومن خوشش بیاید اما تصمیم گرفتم که دروغ بهش نگویم.گفتم:((نه))

گفت:((آیا هیچ موجودی حتی خدا توانایی خلقت چنین صورت زیبایی را دارد؟))

گفتم:((نه))

گفت:((از این به بعد من خدای تو میشوم,من را میپرستی؟))

لحظه ای تامل کردم.چه سخت بود آره گفتن.نتوانستم چیزی بگویم.سکوت عجیبی بر فضا حکم فرما شد.به تخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت:((پس از این به بعد من خدای تو هستم.هر چیزی که من میگویم باید انجام دهی.باید من را بپرستی.شیر فهم شد؟)).باز هم نتوانستم عکس العملی نشان دهم.

گفت:((شب بیا خونه خالیه,یه چیزی برات دارم بنده حقیر))

لبخندی از روی تحقیر زد و بلند شد رفت.

سخت بود باورش برایم.از طرفی حس غریب و لذت بخشی بندگی او بهم میداد و از طرفی یک ذره ته مانده اخلاقی که در وجودم بود ملامتم میکرد.اما دیگر تصمیمم را گرفته بودم که شب نزدش بروم.رفتم حمام.در حمام خیلی با خودم کلنجار رفتم که خود ارضایی نکنم چون میدانستم که این رابطه اساسش بر روی شهوت جنسی بنا شده و هیچ.برای همین نمیخواستم حس پشیمانی بعد از خود ارضایی من را از رفتن به خانه او بازدارد.بهترین لباس هایم را پوشیدم به طرف خانه اش حرکت کردم.زنگ طبقه چهارم را زدم.در باز شد و من با اضطراب عجیبی که تمام وجودم را فرگرفته بود از راه پله ها بالا رفتم تا به واحدی که او در آنجا زندگی میکرد رسیدم.قبل از اینکه در بزنم خودش در را باز کرد و با دست من را به داخل دعوت کرد.او یک دامن قرمز رنگ چین چینی که کمی از زانوهایش بالاتر بودند و همچنین تاپ قرمز رنگی که عکس خرگوشی با هویج در دستانش روی آن نقش بسته بود پوشیده بود.او گفت:((خب میرسیم به اصل مطلب.چهار دست و پا روی زمین دراز بکش.زود باش احمق!)).شلوار جینم را اولین بار بود که میپوشیدم.خیلی تنگ بود.به هر زحمتی که بود به حالت چهار دست و پا روی زمین دراز کشیدم.او وارد آشپزخانه شد و درحالی که دو دستش را طوری پشتش قرار داده بود که گویا سعی در پنهان کردن چیزی دارد بازگشت.او گفت:((اینم همون چیزی که وعده بهت داده بودم)).دستانش را از پشت جلو آورد و یک قلاده بزرگ را به من نشان داد.به آرامی جلو آمد و قلاده را در گردن من انداخت.حس خوبی بهم دست داد.یک حس لذت جاودانه.طنابی که به قلاده متصل بود را به ستون وسط خانه بست.خودش روی کاناپه دراز کشید و شروع به سر کشیدن یک بطری بزرگ مشروب کرد.بعد از مدتی تمام لباسهایش را در آورد.در حالی که هر چند وقت یکبار جرعه ای شراب مینوشید جلوی من قدم میزد و تلو تلو میخورد.نزدیک تر آمد و گفت:((پاهای مقدسم را لیس بزن سگ نجس)).پاهایش را جلو آورد و من با میل تمام شروع به لیس زدن کردم.افتخار میکردم که سگ او هستم.او مرا آفریده بود.او خدای من بود.او به طرز افسار گسیخته ای قهقهه میزد و زیر لب زمزمه میکرد:((بیشتر,بیشتر)).شوری پاهایش را زیر زبانم حس میکردم.او هم چند وقت یکبار محکم به صورتم لگد میزد و میگفت:((لیس بزن سگ نجس))

اختیارش را از دست داده بود.بلند بلند میخندید و جیغ میزد.همه مشروب داخل بطری را روی سر خودش خالی کرد.بی اختیار در حالی که ادرار میکرد تلو تلو خورد و به سمت پنجره رفت.پنجره را باز کرد, یک نفس عمیق کشید و بدن عریانش را از پنجره طبقه چهارم آپارتمان به بیرون پرتاب کرد.حتی نتوانستم فریاد بزنم.چیزی را که دیدم نتوانستم باور کنم.از تو حیاط صداهای جیغ و فریاد بلند شده بود.صداهای مبهمی اشاره میکردند که او از طبقه چهارم سقوط کرده است.ای کاش میتوانستم بروم پایین تا ببینم آیا زنده است یا نه.اما او مرا با قلاده به ستون بسته بود. چشمانم را به پنجره ای که او از آن سقوط کرده بود دوخته بودم.باد پرده سرخ رنگ را به تلاطم واداشته بود و از پس پرده متلاطم گهگاه قرص ماه پدیدار میشد.ماه صاف صاف بود.چند نفر از پله ها بالا آمدند.3 ضربه محکم به در,و صدای شکسته شدنش.چند سرباز به همراه یک ستوان سراسیمه وارد شدند و همه جا را گشتند.صدایی از بیسیم ستوان آمد که گفت:((چی پیدا کردید؟)).ستوان جواب داد:((هیچی قربان فقط یک سگ که به ستون بسته شده))

اجتناب ناپذیر

لیلا تو ماشین همش به داداش کوچکترش حامد غر میزد که پا روی کفشهایش نگذارد.کفشهایش را اولین بار بود که میپوشید.خیلی نو بودند تازه پسر عمویش از آمریکا برایش آورده بود.به طور مرتب چهره اش را درآیینه جلوی ماشین کنترل میکرد و چند تار مویی که با لج بازی از کنار روسری آبی رنگش بیرون میزد را جمع میکرد.پدر خانواده گفت:((خب رسیدیم,پیاده شید)).لیلا با صدای پدر توی دلش یک دفعه خالی شد.ماهها بود که انتظار این لحظه را میکشید.امروز میتوانست عرشیا,نوه عمویش را ببیند.عرشیا 1 سال از لیلا بزرگتر بود.از کودکی عشق عرشیا را در سینه داشت.اون روز همه عموها و عمه های لیلا بعد از مدتها قرار گذاشته بودند که ناهار را در یکی از بهترین پارکهای شهر با هم صرف کنند.

لیلا وقتی از ماشین پیاده شد یک نفس عمیق کشید و به دنبال پدر و مادرش به سمت استخر در وسط پارک حرکت کردند.در راه لیلا به حامد گفت که آیا از فاصله 3 متری بوی عطرش میاید و حامد هم تایید کرده بود.لیلا مرتبا کفش و روسری و مانتویش را چک میکرد.همه چیز مرتب بود.وقتی از پله ها بالا رفت عرشیا را دید که عینک دودی زده بود و دست به سینه منتظر بود تا آنها بیایند و سلام علیک کند.لیلا در حالی که از کنار استخر پر از لجن که بوی متعفنی هم میداد حرکت میکرد در این فکر بود که آیا عرشیا از پشت عینک دودیش به او نگاه میکند یا نه.وقتی که تقریبا داشت به خانواده عمویش میرسید پایش به یکی از سنگ فرشها که کمی بالاتر از بقیه بود گیر کرد و به داخل استخر پر از لجن افتاد.عمق استخر از قد او بیشتر بود و لجنها هم بالا آمدن را برای لیلا سخت کرده بودند.لیلا با تمام وجود پایش را به کف استخر زد تا روی آب بیاید و تقاضای کمک کند.وقتی برای چند ثانیه خودش را به روی آب رساند متوجه شد که هیچ کس متوجه غرق شدن او نیست.هیچ کس صدای جیغهای او را نمیشنید.عرشیا را دید که دارد از مادر بزرگ 105 ساله اش,عاشقانه لب میگیرد.پدرش در حال تجاوز به عمویش بود.مادرش چاقوی میوه خوری را در چشمانش فرو کرده بود و فشار میداد.دختر عموهایش حامد را کشته بودند و با چاقو آلت کوچکش را بریده بودند و به سه قسمت تقسیم کرده بودند,سر اینکه قسمت بزرگتر به کدام یکی برسد به جان یکدیگر افتاده بودند.لیلا چشمانش را بست و به زیر انبوه لجنها رفت تاشاید سریعتر بمیرد.منتظر ماند اما همچنان زنده بود.دوباره خودش را برای لحظاتی به سطح آب رساند و عرشیا را دید که عزراییل را به درخت بسته و شلاق میزند.لیلا و عزراییل برای لحظاتی نگاه ملتمسانه ای به یکدیگر انداختند ولیلا بار دیگر به زیر آب فرو رفت.میدانست که دیگر مرگ هم او را در بر نخواهد گرفت.میدانست که تا بینهایت حس خفگی,بوی تعفن و زجر با او خواهند بود.ای کاش فقط میتوانست از درد جیغ بزند