فلسفه پیرزن

بعضی از روزها از اون خیابان باریک رد میشدم.پیرزنی را میدیدم که یک چشمش تخلیه شده بود.خیلی خمیده بود.همیشه در چارچوب در خانه اش میایستاد.بعضی اوقات به آرامی حرفهای بی ربطی را زمزمه میکرد.بچه دبستانی ها که تعطیل میشدند یا با جیغ و فریاد از آن طرف خیابان از جلویش فرار میکردند یا با سنگ و چوب پیرزن را مورد لطف خودشون قرار میدادند.بعضیها اسکلش میکردن.بعضیها سعی میکردند که بهش کمک کنند و ...

پیرزن روز به روز ضعیفتر و از اون طرف وراج تر میشد.خونه خالی و یک پیرزن ضعیف و بی سرپرست شرایطی بود که از یک بچه 7 ساله تا یک مرد 60 ساله نمیتونست به راحتی از کنارش بگذرد.یه گروه از بچه دبستانیها با هم نقشه ریختند که به بهانه کمک کردن وارد خونه پیرزن بشند.بعد از اینکه پیرزن را وارد حیاط خونش کردند در را بستند و همشون شلواراشون را دراورند.آلتهاشون(که از هسته خرما کوچیکتر بود) را تو دستشون گرفته بودند و به پیرزن نشون میدادند و زوزه میکشیدند.یه سریهاشون که دل و جرات داشتند میرفتند نزدیک پیرزن و آلتهاشون را بهش میمالوندند.در آخر هم همشون به پیرزن شاشیدند و به سرعت فرار کردند.بعد از اون ماجرا دیگه هرروز بعد از تعطیل شدن از مدرسه میرفتند خونه پیرزن و همون کار را تکرار میکردند اما آخرین بار که میخواستند برند خونه پیرزن آرایشگر محله از نقشه شومشون با خبر شد و یه کتک مفصلی بهشون زد و بچه ها دیگه جرات نکردند نزدیک خونه پیرزن بشند.ماه بعد پیرزن مرد.بچه دبستانیها خیلی احساس عذاب وجدان میکردند چون به نظرشون مرگ پیرزن در اثر عفونت ادرار اونها بوده.اما علت مرگ پیرزن شکستگی گردن و قطع شدن راه تنفسی بود  چون وقتی میخواسته  به هر ترتیبی که شده به خودش بشاشه گردنش توان تحمل وزن بدنش را نداشته.

آیینه

اپیزود 1:
 اون شب آسمان صاف بود.هیچ بادی نمیوزید.قرص ماه جنگل تاریک را روشن کرده بود.در میان جنگل قلعه ای بسیار بلند قرار داشت.در بالاترین اتاق قلعه من و تو در کنار پنجره ایستاده بودیم.هر دو به جنگلی که زیر نور ماه تا حدودی روشن شده بود نگاه میکردیم.مستخدم گفت:((سرورم پر شد)).حوضچه وسط اتاق را پر از شراب سرخ رنگی کرده بودند.با دست به مستخدم اشاره کردم که میتواند برود.گرمای بدنت تمام فضای اتاق را پر کرده بود.شنلت را دراوردی و به آرامی وارد حوضچه پر از شراب شدی.ترکیب سرخی شراب با نور ماه که از پنجره به داخل راه یافته بود جلوه عجیبی داشت.من هم شنلم را دراوردم و به ارامی وارد حوضچه شدم.بوی بدنت با بوی شراب مخلوط شده بود.لبانم را بوسیدی.تمام سلول های بدنم به سوی تو حرکت میکردند.من از تو پر شدم,من از تو خالی شدم اما هنوز عاشقت بودم.

اپیزود 2:

داخل اتوبوس هوا خیلی گرم بود.داشتم کلافه میشدم.جیغ های پسر بچت حالم را به هم میزد.حلقه ازدواج گرانقیمتی در انگشتت بود که اصلا تناسبی با سر و وضعت نداشت. تو بغل دستم نشسته بودی.بوی عرقت حالم را به میزد..گه گاه زانوت به زانوم میخورد.با شیطنت یه ذره پای راستم را به طرفت متمایل کردم.تعداد برخوردها بیشتر شد.تو ساکت نشسته بودی و از پنجره بیرون را نگاه میکردی.هر بار که زانوم به زانوت برخورد میکرد مثل فتح هند توسط نادر شاه برام بود!ترکیبی از ذهنی سادیسمی و عقده داشتن رابطه جنسی باعث ترشح نبوغ از اعماق مغزم میشد.خودم را به خواب زدم و یواش یواش سرم را روی شونهات گذاشتم.با رشادت تمام بوی عرق زیر بغلت را تحمل میکردم که نتیجه ایثار گریهام را بادستان گوشتالوت که بر روی گونه هام فرود اومد دادی.تمام تلاشم را میکردم تا آب دهانم را قورت ندم تا متوجه بیدار بودنم نشی اما هر چند وقت یک بار صدای بلند قورت دادن آب دهانم در میومد فکر کنم میدونستی که بیدارم.دستانت را روی رون پام گذاشته بودی و نوازش میکردی.چشم راستم را یه ذره باز کردم و بچت را دیدم که با تعجب به کارهای مادرش خیره نگاه میکرد و تو هم چشمانت را بسته بودی.من هم دست به کار شده بودم اما اتوبوس به مقصد رسید.من را به خانه خودت دعوت کردی.یک زیرزمین 30 متری در جنوب شهر.شب را با هم روی تخت یک نفره تا صبح بیدار بودیم.هر دو از خیانت لذت بردیم نه عشق. ساعت 5 صبح ازت پرسیدم که کجا باید دوش بگیرم.تو گفتی که حموم نداریم با شلنگ دستشویی خودت را بشور.رفتم دستشویی.وقتی به آیینه ترک برداشته و دوده گرفته دستشویی نگاه کردم خودم را آنطور که هستم در آیینه ندیدم.من در آیینه تاج زیبایی از طلا بر سر داشتم.شنلی جواهر نشان به تن داشتم.در پس زمینه مبلمانی از طلا قرار داشت.پسر اون طرف آیینه اشک میریخت.عکس تو را در دست داشت.صدایی از آیینه آمد که :((سرورم همه جا را گشتیم اما نتونستیم ملکه و شاهزاده را پیدا کنیم)).پسر اون طرف آیینه زد زیر گریه.خنجری از نقره از روی میز برداشت,چشمانش را بست و با یک حرکت شاهرگ خودش را زد.احساس سوزش شدیدی در گردنم احساس کردم.خون با شدت به آیینه پاشید.اون خون من بود.نعره زدم و کمک خواستم.خونی که از گردنم فوران میکرد آرام آرام به داخل چاه توالت میریخت.خودت را به بالای سرم رساندی و جیغ کشیدی:((وای خدای من)) در اخرین لحظات عمرم صدای اون پسر را از تو آیینه شنیدم که به سختی به مستخدم میگفت:((به خدا صداش را شنیدم,صداش را شنیدم باور کن))

دیوار آجری

دیواری از آجر

این دیوار در بینهایت به انتها میرسد

آجرهایی به کبودی شکم جوانی که به ناحق باتوم خورده

دیواری به بلندی شهوت پایان ناپذیر قدرت

دیواری به استحکام دلهایی که سنگ شده اند

دیواری به ضخامت ظلمی که روا میرود

امید واهی

چیزیست که پاهای مرا به حرکت در میاورند

در امتداد این دیوار قدم میزنم

سایه ام را بر دیوار میبینم

قانون نور

چیزیست که میگویند عامل این سایه است

قانونی که به خدایی مجهول بر میگردد

خدای مقدس

خدای جهنم

خدای بلبلها

خدای میمونها

خدای سنگسار

خدای فلز زری حرم امام زاده ها

خدای جمکران

خدای دروغ

خدای غم

خدای جهل

خدای بدبختی

نا امیدی

چیزی است که خدای تو برایت به ارمغان میاورد

جبر

هدیه خدایت است

ضعف

بپذیرش

حماقت

با توست

قانون نور برای خدای توست

توجیه کننده اسارتت قانون نور است

بکش

خدایت را 

خواهی دید که دیگر سایه تو بر دیوار نخواهد بود

خواهی دید که دیگر جاذبه وجود ندارد

خواهی دید که دیگر دیوار آجری هم نخواهد بود

دندانهای سفیدت را صرف جویدن این دیوار نکن

دستهای زیبایت توان تخریب این دیوار را ندارند

فقط آن خدای مجهول را بکش

بپرست

آن چیزی را که باید بپرستی

فقط هر چه به خوردت داده اند را دفع کن

در میان مدفوعت الماسی کوچک

یاد آور قانون خدای حقیقی است