دیوار آجری
این دیوار در بینهایت به انتها میرسد
آجرهایی به کبودی شکم جوانی که به ناحق باتوم خورده
دیواری به بلندی شهوت پایان ناپذیر قدرت
دیواری به استحکام دلهایی که سنگ شده اند
دیواری به ضخامت ظلمی که روا میرود
امید واهی
چیزیست که پاهای مرا به حرکت در میاورند
در امتداد این دیوار قدم میزنم
سایه ام را بر دیوار میبینم
قانون نور
چیزیست که میگویند عامل این سایه است
قانونی که به خدایی مجهول بر میگردد
خدای مقدس
خدای جهنم
خدای بلبلها
خدای میمونها
خدای سنگسار
خدای فلز زری حرم امام زاده ها
خدای جمکران
خدای دروغ
خدای غم
خدای جهل
خدای بدبختی
نا امیدی
چیزی است که خدای تو برایت به ارمغان میاورد
جبر
هدیه خدایت است
ضعف
بپذیرش
حماقت
با توست
قانون نور برای خدای توست
توجیه کننده اسارتت قانون نور است
بکش
خدایت را
خواهی دید که دیگر سایه تو بر دیوار نخواهد بود
خواهی دید که دیگر جاذبه وجود ندارد
خواهی دید که دیگر دیوار آجری هم نخواهد بود
دندانهای سفیدت را صرف جویدن این دیوار نکن
دستهای زیبایت توان تخریب این دیوار را ندارند
فقط آن خدای مجهول را بکش
بپرست
آن چیزی را که باید بپرستی
فقط هر چه به خوردت داده اند را دفع کن
در میان مدفوعت الماسی کوچک
یاد آور قانون خدای حقیقی است