_رویا:اوه خسته شدم...3 تا داستان براش گفتم تا بالاخره خوابش برد
(رویا به آرامی میاید و روی تخت در کنار حامد که دراز کشیده و به سقف نگاه میکند مینشیند)
_حامد:به باباش برده,حالا خوبه هنوز,من وقتی 6 سالم بود بابا مامانم را خواب میکردم خودم تا صبح بیدار میموندم!
_رویا:,از همون بچگی تخس بودی,خب بزار ببینم امشب چه کاره ایم!نظر تو چیه؟
_حامد:من یک استاد دانشگاه موقر و تو یک دانشجوی ترم یکیه خوشگله سکسی!
_رویا:اه حامد ما تا حالا سه بار این نقش را بازی کردیم,در ضمن میتونم بدونم تو چرا اینقدر به این نقش علاقه داری؟در ضمن حامد جونم تو دکترا که سهله اگه پرفسور کامل هم بشی من نمیزارم تو دانشگاه تدریس کنی!
_حامد:اا واسه چی؟
_رویا:چون اونوقت یه هووی ترم یکیه خوشگله سکسی سرم میاری!
_حامد:اه رویا این فقط یه نقشه که من بهش علاقه دارم,یه چی میگیا
(رویا رویش را با حالتی قهر آمیز از حامد بر میگرداند)
_حامد:خب خب خب قبول هر چی تو بگی
_رویا:حالا شد,من امروز خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من پرستار و تو یه پیرمرد در حال مرگ!
_حامد:آخ خدا خیرت بده,من قربون تو برم که اینقدر خوبی,امروز اینقدر خسته شدم که نگو پس چون من در حال مرگم خودت زحمت همه کارها را بکش پرستار جان!
_رویا:حامد جان یه مشکلی هست اون اینه که پیرمرده به پرستار نظر داره نه پرستاره,خودت باید فعال باشی عزیزم
_حامد:ای بابا ای بابا از دست تو,خانوم جان من دم مرگم,الان باید دعا ندبه و کمیل بخونم تا خدا گناهام را بیامرزه اونوقت بیام تو رو بکنم؟یه چی میگیها,من دم مرگم و تکون نمیتونم بخورماگه میخوای خودت بیا فیض ببر!
_رویا:آقای محترم من پرستارم نه جنده!
_حامد:من 200 سالمه و دارم میمیرم و اندازه موهای سر جنابعالی زن صیغه کردم و هیچ احتیاجی به شما ندارم,اصلا ببینم تو مگه امشب پریود نیستی؟
_رویا:نخیر فردا میشم
_حامد:مبارک باشه,شب بخیر
_رویا:اه باشه بابا قبول تو دعا ندبتو بخون من خودم لاس میزنم,نازت میکنم و میدم,خوب شد؟
_(حامد در حالی که صدایش را میلرزاند و ملچ و ملوچ میکند میگوید):باوشه جوون
(رویا از اتاق بیرون میرود و چند دقیقه بعد در حالی که کت و دامن سفیدی پوشیده بود و یک دفتر در دست داشت وارد شد)
_رویا:سلام پدر جان! امروز حالت چطوره؟
_(حامد در حالی که حالا دیگر بدن خود را هم میلرزاند میگوید):ای بد نیستم جوون
_(رویا میاید کنار تخت میایستد و دستش را روی سینه حامد میگذارد و میگوید):پدر جان اینجا درد داری؟
_حامد با ناله میگوید:آره آره,دارم میمیرم
رویا همینطور با دستش از بدن حامد پایین میاید اما ناگهان حامد فریاد زد :((سینم سینم,به دادم برس دکتر))
رویا لبان حامد را میبوسد و با چشمان خمارش میگوید:((خوب میشی عزیزم))
حامد با دست رویا را به عقب هل میدهد و سرش را به کنار تخت میاورد و خون بالا میاورد,نفسش بند میاید و با عجز فریاد میزند:((رویا ....علی))
رویا با نگرانی به سمت حامد میرود و میگوید:((من اینجام,چی شدی حامد,حامد!))
صدای قدم های شتابزده ای از پشت در شنیده میشود و یک پیرزن با یک مرد میانسال از در وارد میشوند,رویا به تخت نگاه میکند و یک پیرمرد که از تخت به پایین افتاده و از دهانش خون به بیرون ریخته را میبیند که به سختی کلنجار میرود.
پیرزن و مرد میانسال هر دو گریه میکنند.پیرمرد به پیرزن میگوید:((رویا خیلی دوست دارم,علی مواظب مامانت باش.))
علی به رویا میگوید:چه کار میکنی خانوم سریع زنگ بزن یه آمبولانس بیاد
رویا زنگ میزند اما قبل از رسیدن آمبولانس پیرمرد مرد.رویا از در بیرون میرود و وارد اتاق نشینمنی که هیچ شباهتی به اتاق نشینمن خانه خودشان نداشت میشود.پسر جوانی در حالی که روبرویش نشسته و بغض کرده به رویا میگوید:((چی شد؟))
رویا گیج بود و نشنید پسر چه گفت و پرسید:((تو کی هستی؟من کی هستم؟))
_پسر:((من نوه همون آقایی که حالشون بده و روی تخت بستری هستند هستم و شما هم پرستارید))
_رویا:((آهان یادم اومد من یه پرستار جنده هستم.))
پسر جوان با تعجب بلند شد و وارد اتاق شد.
.
.
.
چند دقیقه بعد موبایل رویا زنگ میزند.
_صدای پشت گوشی:((رویا جون امشب یادت نره شیفت داری بیمارستان,بیا یه خبری دارم که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی))
_رویا:((اوکی))
_____________________________________________________________________________
پ.ن:دنیا ما را با چشمهایمان میبیند و ما دنیا را از پشت چشمهایمان میبینیم.این حقیقت ساده است!