کرمها

منتظر کرمها بودم در شبی سرد

 

کرمها گروه گروه آمدند

خزیدند در سوراخ گوشم

شروع کردند به خوردن مغزم

و من فریاد کشیدم

به خودم پیچیدم

مردم با آجر در سرم کوبیدند

دختری که دوستش داشتم تعجب کرد،ترسید،فرار کرد

خانواده ام فکر کردند این یک بازیست

یک بازی برای سرگرمی،وقت تلف کردن

سرزنش شدم

مشکلی نیست

ملکه کرمها آروم باش

مغزم را بخور فقط تو سرزنشم نکن

امشب من و تو بر فراز تپه ای دور افتاده دور یک میز دونفره مینشینیم

کرمها شراب برایمان میریزند

در صورت زشتت نگاه میکنم 

لبانم را بر لبان نامرئیت میگذارم

پوست لزج و خاکی ات را حس میکنم

یک زیبایی که در زشتی حل میشود

و آن زمان خاص که کلمات معانی خودشان را از دست میدهند

دست و پاها بریده میشوند

بدنم نرم ولزج میشود

هزینه های دیوانگی پرداخت میشوند

 

کوزه شیر

یک کوزه پر از شیر در دستان یک روستایی فقیر

یک مادینه گوسفند کوچک

بزرگترین گله ی روستا

ازدواج با دختر زیبای ارباب

رستم و اسفندیار و اردشیر

فریاد شادمانی سر داد و به آسمان پرید

کوزه از دستش رها شد و بشکست

گرسنگی و بی خانمانی

بی خانواده و بی کس

ای کاش جرعه ای شیر بود تا امشب نان جو را با آن پایین بدهد

زجه های روح انسان_اپیزود اول

اپیزود اول

صدای غرش آسمان پسر بچه را از خواب بیدار کرد.بلند شد و بر روی تختش نشست.طوفان شدیدی بود و باران مانند تازیانه به پنجره ضربه میزد.سایه درختان بر روی پنجره مانند هیولایی بزرگ مینمود.پسر بچه خیلی ترسیده بود.بلند شد و گریه کنان از پله ها پایین رفت.به آرامی وارد اتاق پدر و مادرش شد.صدای پچ پچ کردن آنها را در زیر پتو میشنید.به کنار تخت رفت و مادرش را صدا زد و گفت:((مامان میشه بیای پیشم بخوابی؟))

مادرش گفت:((عزیزم تو هنوز نخوابیدی؟تو برو بخواب من میام پیشت))

پدرش با آشفتگی گفت:((چی شده نکنه از رعد و برق میترسی؟))

پسر با دست اشکهایش را پاک کرد،سرش را انداخت پایین و به آرامی گفت:((نه))

پدرش گفت:((پس برو بخواب))

پسر در حالی که بغضش گرفته بود با صدایی لرزان در گوش مادرش گفت:((مامان،تو رو خدا من میترسم))

مادرش گفت:((باشه عزیزم تو برو بالا تو اتاقت.سعی کن بخوابی شب به زودی تموم میشه))

پسر بچه از پله ها بالا رفت و وقتی وارد اتاق شد به سرعت بر روی تختش پرید و پتو را روی سرش کشید.دستانش را در هم گره کرد و پشت سر هم با خود زمزمه میکرد:((خدایا کمکم کن،خدایا کمکم کن،خدایا کمکم کن))
پسر سرش را از زیر پتو برای لحظاتی بیرون آورد.هیولا با دستانش به پنجره اتاق ضربه میزد.برقی در آسمان زده شد و هیولا پسر بچه را خطاب قرار داد:

((ما تو را میخواهیم.پدر تاریکی اینجاست تا تو را در بر بگیرد))

پسر گفت:((خدای من که اکنون در بهشت هستی آیا صدای بنده ات را که زجر میکشد میشنوی؟

خدایا کمکم کن! آنها در پی من آمده اند!

خدایا مادرم به من اهمیتی نداد!

پدرم من را تحقیر کرد!

خدایا فقط تو برایم مانده ای))

برقی دیگر آمد و هیولا غرید:

((من از میان چشمان خدایت روحت را طلب میکنم.خدای تو با من است))

باران قطع شد

همه جا ساکت شد

صدای خرد شدن روح پسرک فضا را پر کرد

و باز سکوت

پسرک به خواب رفت

مادرش پدر را خواب کرد و با شمعی وارد اتاق پسر بچه شد و گفت:

((عزیزم خوب بخوابی))

دستی بر پیشانی پسرش کشید و دانست که خواب پسر کوچولویش ابدی است.


مرداب

زن دستان شوهرش را محکم گرفته بود و هر دو به مرداب لجن آلودی که پیش رویشان بود مینگریستند.زن عاشق شوهرش بود و بعد از 10 سال زندگی ذره ای از عشقش کم نشده بود.زندگی برای زن فقط در او تعریف میشد.اما مرد کسی بود که زندگیش را صرف تفکر در دنیا کرده بود.برای مرد همه چیز فلسفه و تفکر بود.همسرش را دوست داشت چون همیشه به او آرامش میداد تا بتواند در افکار خودش غرق شود.مرد چهره هایی را در قعر مرداب دید که او را فرا میخواندند.چهره هایی که به او تحمیل شده بودند.چهره هایی که نمیخواست ببیندشان اما میدید.صورتهایی بیروح.چرا او اینجا بود؟صورتکها او را فرا میخواندند.نگاهی به همسرش کرد و چهره هیجانزده او را دید. هر دو به درون مرداب پریدند و دیگر هیچ گاه نه مرد توانست فکر کند نه زن توانست گرمای دستان همسرش را حس کند.فقط 2 جسد با لبخندی پیروزمندانه


پ.ن:با اقتباس از آهنگ still life اثر iron maiden

درختها

فصل برداشت محصول بود.اولین درخت کم شاخه و به نسبت کوتاه ولی بسیار پر بار بود.باغبان با یک ضربه محکم به تنه آن بخش اعظم میوه ها را به زمین ریخت و ما بقی را به راحتی چید.به درخت دوم که رسید با درختی تنومند,مرتفع,پرشاخه و به نسبت کم بارتر روبه رو شد.باغبان با یک ضربه محکم به تنه تنومند آن تنها توانست چند میوه را به زمین بیاندازد.به دلیل شاخه های در هم و ارتفاع زیاد نتوانست میوه های زیادی بچیند.باغبان هر روز تمام وقتش را به این درخت اختصاص میداد و وقتی موفق به چیدن یک یا دو میوه میشد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.همیشه شبها برای خانواده اش از آن درخت,سرسختیش و معدود فتوحاتش در چیدن میوه از آن میگفت اما درخت دوم همیشه میوه هایی داشت که دست باغبان به آنها نمیرسید.

سالها گذشت و باغبان مرد.از نظر اهالی روستا میوه های درخت دوم آسمانی بودند که به راحتی نصیب هر کسی نمیشد.به درخت دوم دخیل بستند.مقدسش خواندند.برای چیدن میوه هایش جان ها دادند در حالی که میوه های درخت اول در زیر پای زائرین له میشد.

مکان و زمانی دیگر

پسر  جوان در خانه را باز کرد.هنوز هوا تاریک بود.نگاهی به ساعتش کرد,پنج و نیم صبح بود.مه رقیقی خیابان خیس را فرا گرفته بود.در طول خیابان چندین ماشین پارک شده بودند.پسر جوان دستانش را در کتش کرد و در طول خیابان مشغول قدم زدن شد.خیابان برایش تازگی داشت.خیابان آن خیابانی نبود که هر روز در راه رفتن به دانشگاه با تاکسی در چندین دقیقه به پایانش میرسید.به کنار یک ماشین مشکی متالیک رسید,در ماشین را باز کرد و روی صندلی راننده نشست.شیشه های ماشین بخار کرده بودند و بیرون مشخص نبود.پسر معشوقه دوران نوجوانیش را دید که در کنارش نشسته و با حالتی مظرب به شیشه بخار کرده روبرویش خیره شده.پسر در حالی که سرش را روی فرمان گذاشته بود و به چهره زن نگاه میکرد و گفت:((بگذار فقط یک بار لبانت را ببوسم)).زن پاسخ داد:((من شوهر دارم.دخترم امسال میره مدرسه)) اما زن از ماشین پیاده نشد و لحظه ای به سکوت گذشت.پسر گفت:((اینجا مکان و زمانی دیگر است)).زن لحظه ای با خودش فکر کرد و سپس لبان پسر را بوسید.

حقیقت ساده!

_رویا:اوه خسته شدم...3 تا داستان براش گفتم تا بالاخره خوابش برد

(رویا به آرامی میاید و روی تخت در کنار حامد که دراز کشیده و به سقف نگاه میکند مینشیند)

_حامد:به باباش برده,حالا خوبه هنوز,من وقتی 6 سالم بود بابا مامانم را خواب میکردم خودم تا صبح بیدار میموندم!

_رویا:,از همون بچگی تخس بودی,خب بزار ببینم امشب چه کاره ایم!نظر تو چیه؟

_حامد:من یک استاد دانشگاه موقر و تو یک دانشجوی ترم یکیه خوشگله سکسی!

_رویا:اه حامد ما تا حالا سه بار این نقش را بازی کردیم,در ضمن میتونم بدونم تو چرا اینقدر به این نقش علاقه داری؟در ضمن حامد جونم تو دکترا که سهله اگه پرفسور کامل هم بشی من نمیزارم تو دانشگاه تدریس کنی!

_حامد:اا واسه چی؟

_رویا:چون اونوقت یه هووی ترم یکیه خوشگله سکسی سرم میاری!

_حامد:اه رویا این فقط یه نقشه که من بهش علاقه دارم,یه چی میگیا

(رویا رویش را با حالتی قهر آمیز از حامد بر میگرداند)

_حامد:خب خب خب قبول هر چی تو بگی

_رویا:حالا شد,من امروز خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که من پرستار و تو یه پیرمرد در حال مرگ!

_حامد:آخ خدا خیرت بده,من قربون تو برم که اینقدر خوبی,امروز اینقدر خسته شدم که نگو پس چون من در حال مرگم خودت زحمت همه کارها را بکش پرستار جان!

_رویا:حامد جان یه مشکلی هست اون اینه که پیرمرده به پرستار نظر داره نه پرستاره,خودت باید فعال باشی عزیزم

_حامد:ای بابا ای بابا از دست تو,خانوم جان من دم مرگم,الان باید دعا ندبه و کمیل بخونم تا خدا گناهام را بیامرزه اونوقت بیام تو رو بکنم؟یه چی میگیها,من دم مرگم و تکون نمیتونم بخورماگه میخوای خودت بیا فیض ببر!

_رویا:آقای محترم من پرستارم نه جنده!

_حامد:من 200 سالمه و دارم میمیرم و اندازه موهای سر جنابعالی زن صیغه کردم و هیچ احتیاجی به شما ندارم,اصلا ببینم تو مگه امشب پریود نیستی؟

_رویا:نخیر فردا میشم

_حامد:مبارک باشه,شب بخیر

_رویا:اه باشه بابا قبول تو دعا ندبتو بخون من خودم لاس میزنم,نازت میکنم و میدم,خوب شد؟

_(حامد در حالی که صدایش را میلرزاند و ملچ و ملوچ میکند میگوید):باوشه جوون

(رویا از اتاق بیرون میرود و چند دقیقه بعد در حالی که کت و دامن سفیدی پوشیده بود و یک دفتر در دست داشت وارد شد)

_رویا:سلام پدر جان! امروز حالت چطوره؟

_(حامد در حالی که حالا دیگر بدن خود را هم میلرزاند میگوید):ای بد نیستم جوون

_(رویا میاید کنار تخت میایستد و دستش را روی سینه حامد میگذارد و میگوید):پدر جان اینجا درد داری؟

_حامد با ناله میگوید:آره آره,دارم میمیرم

رویا همینطور با دستش از بدن حامد پایین میاید اما ناگهان حامد فریاد زد :((سینم سینم,به دادم برس دکتر))

رویا لبان حامد را میبوسد و با چشمان خمارش میگوید:((خوب میشی عزیزم))

حامد با دست رویا را به عقب هل میدهد و سرش را به کنار تخت میاورد و خون بالا میاورد,نفسش بند میاید و با عجز فریاد میزند:((رویا ....علی))

رویا با نگرانی به سمت حامد میرود و میگوید:((من اینجام,چی شدی حامد,حامد!))

صدای قدم های شتابزده ای از پشت در شنیده میشود و یک پیرزن با یک مرد میانسال از در وارد میشوند,رویا به تخت نگاه میکند و یک پیرمرد که از تخت به پایین افتاده و از دهانش خون به بیرون ریخته را میبیند که به سختی کلنجار میرود.

پیرزن و مرد میانسال هر دو گریه میکنند.پیرمرد به پیرزن میگوید:((رویا خیلی دوست دارم,علی مواظب مامانت باش.))

علی به رویا میگوید:چه کار میکنی خانوم سریع زنگ بزن یه آمبولانس بیاد

رویا زنگ میزند اما قبل از رسیدن آمبولانس پیرمرد مرد.رویا از در بیرون میرود و وارد اتاق نشینمنی که هیچ شباهتی به اتاق نشینمن خانه خودشان نداشت میشود.پسر جوانی در حالی که روبرویش نشسته و بغض کرده به رویا میگوید:((چی شد؟))

رویا گیج بود و نشنید پسر چه گفت و پرسید:((تو کی هستی؟من کی هستم؟))

_پسر:((من نوه همون آقایی که حالشون بده و روی تخت بستری هستند هستم و شما هم پرستارید))

_رویا:((آهان یادم اومد من یه پرستار جنده هستم.))

پسر جوان با تعجب بلند شد و وارد اتاق شد.

.

.

.

چند دقیقه بعد موبایل رویا زنگ میزند.

_صدای پشت گوشی:((رویا جون امشب یادت نره شیفت داری بیمارستان,بیا یه خبری دارم که اگه بشنوی خیلی خوشحال میشی))

_رویا:((اوکی))

_____________________________________________________________________________

پ.ن:دنیا ما را با چشمهایمان میبیند و ما دنیا را از پشت چشمهایمان میبینیم.این حقیقت ساده است!

در پشتی

قرص ماه کم کم از پشت ابرها پدیدار میشود

باران تازه قطع شده است

موزاییکهای حیاط خیس هستند

سکوتی سنگین

از کنار پرچینها میگذرم

بوی خاک نم خورده تا عمق وجودم میرود

به سمت در پشتی

در را باز میکنم

وارد کوچه ای تاریک میشوم

از بالای کوچه صدای همهمه ای میاید

به کمک نور موبایلم خودم را به منبع صدا میرسانم

یک سالن سینمای قدیمی در انتهای کوچه قرار داشت

بزرگ بر بالای آن نوشته بود:((فیلم امشب سینما:زندگی))

احتیاجی به بلیط نبود

در ورودی را هل دادم و وارد شدم

در انتهای سالن در کنار پیرمردی نحیف نشستم

صحنه های زندگی من را نمایش میدادند

با بعضی صحنه ها تماشاگران به وجد میامدند

گاهی اوقات میخندیدند

گاهی اوقات تعجب میکردند

گاهی هم تحسین میکردند

ثانیه به ثانیه زندگی من بر روی صفحه نقش میبست

از پیرمرد پرسیدم:((فکر نمیکنم امشب این فیلم به پایان برسد))

جواب داد:((نمیدانم!))

با تمسخر گفتم:((مگر امشب چقدر طولانی است؟))

پاسخ داد:((به اندازه سالهای زندگی تو))

سالها و سالها

من و تماشاگران

بر روی صندلیهایمان

نظاره گر فیلم بودیم

تا اینکه به جایی رسید که من در پشتی را باز کردم

از کوچه گذشتم

وارد سالن شدم

به فیلم اشاره کردم و از پیرمرد پرسیدم:((این صحنه برای همین امشب است یا برای سالها پیش؟))

جواب داد:((تو در یک شب خودت را سالها گرفتار کرده ای!))

گفتم:((شاید هم سالهاست که منتظر یک شبم))

فیلم به قسمتی رسیده بود که من در کنار پیرمرد مشغول تماشای فیلم خودم بودم

چشمانمان بر صحنه خیره

میدانستیم این فیلم را پایانی نیست

شب و سال برایمان بی مفهموم

در گیر و دار تقدیری اجتناب ناپذیر

منتظر چیزی نبودیم

ارگاسم نامتناهی

حس عجیبی دارم امشب

دلم هوس یه زیر زمین کوچیک کرده

که فقط یه لامپ از سقف تار عنکبوت بستش آویزون شده

تنها پنجرش به روی حیاط خلوتی که درخت توت پیری درش قرار داره باز بشه

ساعت 6 عصر

نزدیک غروب

عصر جمعه

نور کمی که از پنجره وارد زیر زمین میشه بوی مرده میده

بوی مرگ

خورشید کم کم محو میشه

غروب آفتاب

مرگ رویاها

سکوت مطلق

کبریت مچاله شده

صدای شعله ور شدن چوب کبریت

رقص آتش

روشن شدن سیگار

سیگار میکشم

میکشم

با حرص دودهای لعنتی را وارد ریه هام میکنم

زیر زمین پر از دود

انقدر که خودم را دیگر نمیبینم

یک میز و صندلی موریانه خورده

یک تکه کاغذ

یک قلم

مجالی برای استفراغ

مجالی برای بیان تجربه ها

مجالی برای درس پس دادن

به پنجره نگاه میکنم

هوا دیگر تاریک شده است

باد به داخل میوزد

لامپ تکانهای کوچکی میخورد

فکر میکنم

زندگی؟

معنی ندارد

عشق؟

با آمار جوانانی که مشکلات جنسی دارند تناسب دارد

دوستان؟

در تک تک کلماتشان خودشان متبلورند

لبخند؟

کش آمدن عضلات صورت

سکس؟

فیلمی که زود تمام میشود

کنجکاوی؟

مذهب؟

چیزهایی که خوشحال میکنند؟

چیزهایی که مهمند؟

حتی یک کلمه هم به ذهنم نمیرسد

به اشباحی که در زیر نور چراغ شکل گرفته اند نگاه میکنم

اشباحی که از دهان من خارج شده اند

دوستشان دارم

شبح زنی زیبا به سمت من میاید

در گوش من زمزمه میکند که راه در بالای سر توست

کار سختی نیست

لامپ را باز میکنم

تاریکی مطلق

دو انگشتم را داخل سرپیچ میکنم

زن در گوشم زمزمه میکند:

((ارگاسم نامتناهی))

 

هزاران چشم خونین در تحمل صفر به دنبال ساختن یک سمبل از کوهستان کریستالی هستند

...و پدر خطاب به پسر ارشد:

((ای فرزند مقاومت کن,چیزی به سعادت نمانده,مقاومت کن))

پسر گفت:

((پدر با تو هستم تا آخرین نفس))

پسر در همان حال که چکشهای فولادیش را بر شکم کوهستان فرو میکرد تا بالا و بالاتر برود با خود مدتی اندیشید و به پدر گفت:

((پدر در قله چه چیزی انتظار ما را میکشد؟))

پدر گفت:

((کریستال مقدس))

پسر پاسخ داد:

((اما پدر!این کوهستان اصلا از کریستال است,پدر به زیر پاهایت نگاه بینداز!))

پدر با آشفتگی پسر ارشد را سرزنش کرد:

((پسرم تو دیگر چرا در این گنداب تفکر باطل گرفتار شده ای,این کریستالها برای عوام نادان است,آیا تو از آنانی؟کریستال مقدس در قله است))

بالا و بالاتر رفتند.جایی فراتر از ابرها...و چه به خورشید نزدیک شده بودند...به قله رسیدند...میلیونها اسب بالدار کالسکه ای راکه قرص ماه در آن آرمیده بود میکشیدند...ماه را مقابل خورشید قرار دادند...و یک صفر بزرگ طلایی

پسر گفت:

((پدر کریستال مقدس کجاست؟))

پدر خون میگریست و به صفر نگاه میکرد.

پسر فریاد زد:

((پدر کجاست؟))

پدر گفت:

((نیست))

پسر فریاد زد:

((پس یعنی این همه تلاش بیهوده بود؟))

پدر پاسخ داد:

((صفر را تحمل کن,کوهستان کریستالی یک سمبل است))

اما هر دو میدانستند که کوهستان کریستالی سمبل نبود... آری...هزاران چشم خونین در تحمل صفر به دنبال ساختن یک سمبل از کوهستان کریستالی هستند.

چرا اینجوری میکنی؟!

_آقا جان چرا بهم نگفتی که آب رفته؟من رفتم دستشویی اما آب نبود...اه

_لوله ها ترکیده,جیش بزرگ کردی؟

_نه کوچیک بود

_خب اشکال نداره الان آب میاد,لوله های سر کوچه ترکیدن مثل اینکه

.

.

.

(2 ساعت بعد)

_رامتین آب نیومد؟رامتیییییییییین

_بله آقا جان؟

_میگم آب نیومد؟

_وایسا نگاه کنم................نه هنوز نیومده

_ای بابا نمازم دیر شده ها

.

.

.

(1 ساعت بعد)

_رامتین آبا نیومد؟

_نه آقا جان

_ای بابا یک ساعت دیگه نمازم قضا میشه

.

.

.

(50 دقیقه بعد)

_الله اکبر الله اکبر این آبا که نیومدن,تو این 75 سال سنی که خدا بهم داده تا حالا نمازم قضا نشده,رامتین...رامتیییییییییییین

_بلههههههههههههههههه

_بدو برو یه مقدار خاک پیدا کن بیار,بدو

_آقا جان بازیه به جای حساسش رسیده,تو رو خدا,10 دقیقه دیگه میرم

_کثافت مگه بهت نمیگم برو یه ذره خاک بیار!داره نمازم قضا میشه اگه این پای چلاقم کار میکرد که خودم میرفتم

(رامتین تعجب میکند و بغضش میگیرد)

_اقا جان 5 دقیقه دیگه,تو رو خدا

(آقا جان وارد اتاق نوه اش میشود و برق کامپیوتر را میکشد سپس یک چک محکم به رامتین میزند)

(رامتین روی زمین افتاده و زار زار گریه میکند)

_تخم حروم!گمشو برو خاک بیار,الان نمازم قضا میشه

(یک لگد محکم به شکم رامتین میزند)

_آ..آ..آق...جان...چر...چرا...این..جوری ..می..میکنی...؟

(تمام صورت رامتین پر از اشک شده.شدت گریه اش به حدی است که نمیتواند نفس بکشد و آب دهانش را قورت دهد)

_مگه نگفته بودم کثافت اعصابم را خورد نکن

(نماز آقا جان قضا شد,آقا جان وارد هال شد و مشغول تلویزیون نگاه کردن شد,رامتین هم زار زار گریه میکرد در حالی که دلش را گرفته بود و کف اتاق افتاده بود و جیغ میزد:((ای خداااااااااااااااااا...ای خدااااااااااااااا...ای خداااااااااااااا)))

_ببر اون صداتو

(هنوز آب نیامده بود و بوی جیش کوچک رامتین فضای خانه را پر کرده بود)

بت

به تنهایی روی یک تخت در کنار جوی آب نشسته بود و در حالی که چشمانش بر روی نقطه نامعمولی خیره شده بودند بسیار متفکرانه و به آرامی قلیان میکشید و دود آن را از کنار لبانش بیرون میداد.وقتی از کنار قهوه خانه رد شدم برای آخرین بار موهایم را در شیشه دودی آن کنترل کردم و متوجه شدم که آن دسته مویی که علاقه ای به هماهنگی با سایر تارهای مویم نداشتند همچنان در حال سر کشی هستند.به آرامی به سمت تختی که او آن را اجاره کرده بود حرکت کردم ظاهرا متوجه حضور من نبود.به او سلام کردم و او در همان حال که قلیان میکشید و بدون اینکه چشمانش را از آن نقطه نامعلوم بردارد سرش را تکان داد تا بنشینم.مدتی در سکوت گذشت و فقط صدای قل قل قلیان و آبی که در جوی روان بود میامد.او زیباتر از همیشه بود.میترسیدم در صورتش نگاه کنم.میترسیدم که موج زیباییش مرا بگیرد و چیزهایی را که 2 هفته بود تمرین میکردم تا بهش بگویم را فراموش کنم.دست و پایم به شکل احمقانه ای در اختیارم نبودند و میلرزیدند.بالاخره او سکوت را شکست و با حالتی تحقیر آمیز پرسید:((خب؟)).یک نفس عمیق کشیدم و در حالی که چشمانم را به گلیم روی تخت دوخته بودم گفتم:((من 7 سال است که عاشقت هستم.در این مدت نتوانستم عشقم را به بهت نشان دهم.چون ترسو بودم,چون خجالتی بودم اما الان میخواهم بگویم که اگر من را قبول کنی من تمام زندگیم را به پایت خواهم ریخت و...)) او ناگهان لبانش را از قلیان جدا کرد و با حالتی هیجان زده به میان حرفهای من پرید و گفت:((سرت را بگیر بالا و من را نگاه کن))

گفتم:((نمیتونم))

دست چپش را به سمت چانه من آورد و با انگشتان سفید و کشیده اش سر من را بلند کرد.وقتی چشمانم در چشمان خمارش افتاد تمام بدنم سرد شد.در همان حال که در چشمانم نگاه میکرد گفت:((خوشگلم مگر نه؟))

به آرامی گفتم:((خیلی زیاد))

گفت:((به خدا ایمان داری؟))

خیلی وقت بود که ایمانم را به خدا از دست داده بودم هر چند هیچ وقت جرات انکار کردنش را نداشتم.با خودم فکر کردم که شاید از آدمهای مومن خوشش بیاید اما تصمیم گرفتم که دروغ بهش نگویم.گفتم:((نه))

گفت:((آیا هیچ موجودی حتی خدا توانایی خلقت چنین صورت زیبایی را دارد؟))

گفتم:((نه))

گفت:((از این به بعد من خدای تو میشوم,من را میپرستی؟))

لحظه ای تامل کردم.چه سخت بود آره گفتن.نتوانستم چیزی بگویم.سکوت عجیبی بر فضا حکم فرما شد.به تخت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت:((پس از این به بعد من خدای تو هستم.هر چیزی که من میگویم باید انجام دهی.باید من را بپرستی.شیر فهم شد؟)).باز هم نتوانستم عکس العملی نشان دهم.

گفت:((شب بیا خونه خالیه,یه چیزی برات دارم بنده حقیر))

لبخندی از روی تحقیر زد و بلند شد رفت.

سخت بود باورش برایم.از طرفی حس غریب و لذت بخشی بندگی او بهم میداد و از طرفی یک ذره ته مانده اخلاقی که در وجودم بود ملامتم میکرد.اما دیگر تصمیمم را گرفته بودم که شب نزدش بروم.رفتم حمام.در حمام خیلی با خودم کلنجار رفتم که خود ارضایی نکنم چون میدانستم که این رابطه اساسش بر روی شهوت جنسی بنا شده و هیچ.برای همین نمیخواستم حس پشیمانی بعد از خود ارضایی من را از رفتن به خانه او بازدارد.بهترین لباس هایم را پوشیدم به طرف خانه اش حرکت کردم.زنگ طبقه چهارم را زدم.در باز شد و من با اضطراب عجیبی که تمام وجودم را فرگرفته بود از راه پله ها بالا رفتم تا به واحدی که او در آنجا زندگی میکرد رسیدم.قبل از اینکه در بزنم خودش در را باز کرد و با دست من را به داخل دعوت کرد.او یک دامن قرمز رنگ چین چینی که کمی از زانوهایش بالاتر بودند و همچنین تاپ قرمز رنگی که عکس خرگوشی با هویج در دستانش روی آن نقش بسته بود پوشیده بود.او گفت:((خب میرسیم به اصل مطلب.چهار دست و پا روی زمین دراز بکش.زود باش احمق!)).شلوار جینم را اولین بار بود که میپوشیدم.خیلی تنگ بود.به هر زحمتی که بود به حالت چهار دست و پا روی زمین دراز کشیدم.او وارد آشپزخانه شد و درحالی که دو دستش را طوری پشتش قرار داده بود که گویا سعی در پنهان کردن چیزی دارد بازگشت.او گفت:((اینم همون چیزی که وعده بهت داده بودم)).دستانش را از پشت جلو آورد و یک قلاده بزرگ را به من نشان داد.به آرامی جلو آمد و قلاده را در گردن من انداخت.حس خوبی بهم دست داد.یک حس لذت جاودانه.طنابی که به قلاده متصل بود را به ستون وسط خانه بست.خودش روی کاناپه دراز کشید و شروع به سر کشیدن یک بطری بزرگ مشروب کرد.بعد از مدتی تمام لباسهایش را در آورد.در حالی که هر چند وقت یکبار جرعه ای شراب مینوشید جلوی من قدم میزد و تلو تلو میخورد.نزدیک تر آمد و گفت:((پاهای مقدسم را لیس بزن سگ نجس)).پاهایش را جلو آورد و من با میل تمام شروع به لیس زدن کردم.افتخار میکردم که سگ او هستم.او مرا آفریده بود.او خدای من بود.او به طرز افسار گسیخته ای قهقهه میزد و زیر لب زمزمه میکرد:((بیشتر,بیشتر)).شوری پاهایش را زیر زبانم حس میکردم.او هم چند وقت یکبار محکم به صورتم لگد میزد و میگفت:((لیس بزن سگ نجس))

اختیارش را از دست داده بود.بلند بلند میخندید و جیغ میزد.همه مشروب داخل بطری را روی سر خودش خالی کرد.بی اختیار در حالی که ادرار میکرد تلو تلو خورد و به سمت پنجره رفت.پنجره را باز کرد, یک نفس عمیق کشید و بدن عریانش را از پنجره طبقه چهارم آپارتمان به بیرون پرتاب کرد.حتی نتوانستم فریاد بزنم.چیزی را که دیدم نتوانستم باور کنم.از تو حیاط صداهای جیغ و فریاد بلند شده بود.صداهای مبهمی اشاره میکردند که او از طبقه چهارم سقوط کرده است.ای کاش میتوانستم بروم پایین تا ببینم آیا زنده است یا نه.اما او مرا با قلاده به ستون بسته بود. چشمانم را به پنجره ای که او از آن سقوط کرده بود دوخته بودم.باد پرده سرخ رنگ را به تلاطم واداشته بود و از پس پرده متلاطم گهگاه قرص ماه پدیدار میشد.ماه صاف صاف بود.چند نفر از پله ها بالا آمدند.3 ضربه محکم به در,و صدای شکسته شدنش.چند سرباز به همراه یک ستوان سراسیمه وارد شدند و همه جا را گشتند.صدایی از بیسیم ستوان آمد که گفت:((چی پیدا کردید؟)).ستوان جواب داد:((هیچی قربان فقط یک سگ که به ستون بسته شده))

اجتناب ناپذیر

لیلا تو ماشین همش به داداش کوچکترش حامد غر میزد که پا روی کفشهایش نگذارد.کفشهایش را اولین بار بود که میپوشید.خیلی نو بودند تازه پسر عمویش از آمریکا برایش آورده بود.به طور مرتب چهره اش را درآیینه جلوی ماشین کنترل میکرد و چند تار مویی که با لج بازی از کنار روسری آبی رنگش بیرون میزد را جمع میکرد.پدر خانواده گفت:((خب رسیدیم,پیاده شید)).لیلا با صدای پدر توی دلش یک دفعه خالی شد.ماهها بود که انتظار این لحظه را میکشید.امروز میتوانست عرشیا,نوه عمویش را ببیند.عرشیا 1 سال از لیلا بزرگتر بود.از کودکی عشق عرشیا را در سینه داشت.اون روز همه عموها و عمه های لیلا بعد از مدتها قرار گذاشته بودند که ناهار را در یکی از بهترین پارکهای شهر با هم صرف کنند.

لیلا وقتی از ماشین پیاده شد یک نفس عمیق کشید و به دنبال پدر و مادرش به سمت استخر در وسط پارک حرکت کردند.در راه لیلا به حامد گفت که آیا از فاصله 3 متری بوی عطرش میاید و حامد هم تایید کرده بود.لیلا مرتبا کفش و روسری و مانتویش را چک میکرد.همه چیز مرتب بود.وقتی از پله ها بالا رفت عرشیا را دید که عینک دودی زده بود و دست به سینه منتظر بود تا آنها بیایند و سلام علیک کند.لیلا در حالی که از کنار استخر پر از لجن که بوی متعفنی هم میداد حرکت میکرد در این فکر بود که آیا عرشیا از پشت عینک دودیش به او نگاه میکند یا نه.وقتی که تقریبا داشت به خانواده عمویش میرسید پایش به یکی از سنگ فرشها که کمی بالاتر از بقیه بود گیر کرد و به داخل استخر پر از لجن افتاد.عمق استخر از قد او بیشتر بود و لجنها هم بالا آمدن را برای لیلا سخت کرده بودند.لیلا با تمام وجود پایش را به کف استخر زد تا روی آب بیاید و تقاضای کمک کند.وقتی برای چند ثانیه خودش را به روی آب رساند متوجه شد که هیچ کس متوجه غرق شدن او نیست.هیچ کس صدای جیغهای او را نمیشنید.عرشیا را دید که دارد از مادر بزرگ 105 ساله اش,عاشقانه لب میگیرد.پدرش در حال تجاوز به عمویش بود.مادرش چاقوی میوه خوری را در چشمانش فرو کرده بود و فشار میداد.دختر عموهایش حامد را کشته بودند و با چاقو آلت کوچکش را بریده بودند و به سه قسمت تقسیم کرده بودند,سر اینکه قسمت بزرگتر به کدام یکی برسد به جان یکدیگر افتاده بودند.لیلا چشمانش را بست و به زیر انبوه لجنها رفت تاشاید سریعتر بمیرد.منتظر ماند اما همچنان زنده بود.دوباره خودش را برای لحظاتی به سطح آب رساند و عرشیا را دید که عزراییل را به درخت بسته و شلاق میزند.لیلا و عزراییل برای لحظاتی نگاه ملتمسانه ای به یکدیگر انداختند ولیلا بار دیگر به زیر آب فرو رفت.میدانست که دیگر مرگ هم او را در بر نخواهد گرفت.میدانست که تا بینهایت حس خفگی,بوی تعفن و زجر با او خواهند بود.ای کاش فقط میتوانست از درد جیغ بزند

فلسفه پیرزن

بعضی از روزها از اون خیابان باریک رد میشدم.پیرزنی را میدیدم که یک چشمش تخلیه شده بود.خیلی خمیده بود.همیشه در چارچوب در خانه اش میایستاد.بعضی اوقات به آرامی حرفهای بی ربطی را زمزمه میکرد.بچه دبستانی ها که تعطیل میشدند یا با جیغ و فریاد از آن طرف خیابان از جلویش فرار میکردند یا با سنگ و چوب پیرزن را مورد لطف خودشون قرار میدادند.بعضیها اسکلش میکردن.بعضیها سعی میکردند که بهش کمک کنند و ...

پیرزن روز به روز ضعیفتر و از اون طرف وراج تر میشد.خونه خالی و یک پیرزن ضعیف و بی سرپرست شرایطی بود که از یک بچه 7 ساله تا یک مرد 60 ساله نمیتونست به راحتی از کنارش بگذرد.یه گروه از بچه دبستانیها با هم نقشه ریختند که به بهانه کمک کردن وارد خونه پیرزن بشند.بعد از اینکه پیرزن را وارد حیاط خونش کردند در را بستند و همشون شلواراشون را دراورند.آلتهاشون(که از هسته خرما کوچیکتر بود) را تو دستشون گرفته بودند و به پیرزن نشون میدادند و زوزه میکشیدند.یه سریهاشون که دل و جرات داشتند میرفتند نزدیک پیرزن و آلتهاشون را بهش میمالوندند.در آخر هم همشون به پیرزن شاشیدند و به سرعت فرار کردند.بعد از اون ماجرا دیگه هرروز بعد از تعطیل شدن از مدرسه میرفتند خونه پیرزن و همون کار را تکرار میکردند اما آخرین بار که میخواستند برند خونه پیرزن آرایشگر محله از نقشه شومشون با خبر شد و یه کتک مفصلی بهشون زد و بچه ها دیگه جرات نکردند نزدیک خونه پیرزن بشند.ماه بعد پیرزن مرد.بچه دبستانیها خیلی احساس عذاب وجدان میکردند چون به نظرشون مرگ پیرزن در اثر عفونت ادرار اونها بوده.اما علت مرگ پیرزن شکستگی گردن و قطع شدن راه تنفسی بود  چون وقتی میخواسته  به هر ترتیبی که شده به خودش بشاشه گردنش توان تحمل وزن بدنش را نداشته.

آیینه

اپیزود 1:
 اون شب آسمان صاف بود.هیچ بادی نمیوزید.قرص ماه جنگل تاریک را روشن کرده بود.در میان جنگل قلعه ای بسیار بلند قرار داشت.در بالاترین اتاق قلعه من و تو در کنار پنجره ایستاده بودیم.هر دو به جنگلی که زیر نور ماه تا حدودی روشن شده بود نگاه میکردیم.مستخدم گفت:((سرورم پر شد)).حوضچه وسط اتاق را پر از شراب سرخ رنگی کرده بودند.با دست به مستخدم اشاره کردم که میتواند برود.گرمای بدنت تمام فضای اتاق را پر کرده بود.شنلت را دراوردی و به آرامی وارد حوضچه پر از شراب شدی.ترکیب سرخی شراب با نور ماه که از پنجره به داخل راه یافته بود جلوه عجیبی داشت.من هم شنلم را دراوردم و به ارامی وارد حوضچه شدم.بوی بدنت با بوی شراب مخلوط شده بود.لبانم را بوسیدی.تمام سلول های بدنم به سوی تو حرکت میکردند.من از تو پر شدم,من از تو خالی شدم اما هنوز عاشقت بودم.

اپیزود 2:

داخل اتوبوس هوا خیلی گرم بود.داشتم کلافه میشدم.جیغ های پسر بچت حالم را به هم میزد.حلقه ازدواج گرانقیمتی در انگشتت بود که اصلا تناسبی با سر و وضعت نداشت. تو بغل دستم نشسته بودی.بوی عرقت حالم را به میزد..گه گاه زانوت به زانوم میخورد.با شیطنت یه ذره پای راستم را به طرفت متمایل کردم.تعداد برخوردها بیشتر شد.تو ساکت نشسته بودی و از پنجره بیرون را نگاه میکردی.هر بار که زانوم به زانوت برخورد میکرد مثل فتح هند توسط نادر شاه برام بود!ترکیبی از ذهنی سادیسمی و عقده داشتن رابطه جنسی باعث ترشح نبوغ از اعماق مغزم میشد.خودم را به خواب زدم و یواش یواش سرم را روی شونهات گذاشتم.با رشادت تمام بوی عرق زیر بغلت را تحمل میکردم که نتیجه ایثار گریهام را بادستان گوشتالوت که بر روی گونه هام فرود اومد دادی.تمام تلاشم را میکردم تا آب دهانم را قورت ندم تا متوجه بیدار بودنم نشی اما هر چند وقت یک بار صدای بلند قورت دادن آب دهانم در میومد فکر کنم میدونستی که بیدارم.دستانت را روی رون پام گذاشته بودی و نوازش میکردی.چشم راستم را یه ذره باز کردم و بچت را دیدم که با تعجب به کارهای مادرش خیره نگاه میکرد و تو هم چشمانت را بسته بودی.من هم دست به کار شده بودم اما اتوبوس به مقصد رسید.من را به خانه خودت دعوت کردی.یک زیرزمین 30 متری در جنوب شهر.شب را با هم روی تخت یک نفره تا صبح بیدار بودیم.هر دو از خیانت لذت بردیم نه عشق. ساعت 5 صبح ازت پرسیدم که کجا باید دوش بگیرم.تو گفتی که حموم نداریم با شلنگ دستشویی خودت را بشور.رفتم دستشویی.وقتی به آیینه ترک برداشته و دوده گرفته دستشویی نگاه کردم خودم را آنطور که هستم در آیینه ندیدم.من در آیینه تاج زیبایی از طلا بر سر داشتم.شنلی جواهر نشان به تن داشتم.در پس زمینه مبلمانی از طلا قرار داشت.پسر اون طرف آیینه اشک میریخت.عکس تو را در دست داشت.صدایی از آیینه آمد که :((سرورم همه جا را گشتیم اما نتونستیم ملکه و شاهزاده را پیدا کنیم)).پسر اون طرف آیینه زد زیر گریه.خنجری از نقره از روی میز برداشت,چشمانش را بست و با یک حرکت شاهرگ خودش را زد.احساس سوزش شدیدی در گردنم احساس کردم.خون با شدت به آیینه پاشید.اون خون من بود.نعره زدم و کمک خواستم.خونی که از گردنم فوران میکرد آرام آرام به داخل چاه توالت میریخت.خودت را به بالای سرم رساندی و جیغ کشیدی:((وای خدای من)) در اخرین لحظات عمرم صدای اون پسر را از تو آیینه شنیدم که به سختی به مستخدم میگفت:((به خدا صداش را شنیدم,صداش را شنیدم باور کن))

در حمام چراغ خاموش نورانی تر از هزاران خورشید است!

دیشب ساعت ۲ صبح رفتم حمام.چراغ ها را خاموش کردم.اب را باز کردم و نشستم روی چهار پایه.فقط و فقط صدای ابی که از دوش میریخت روی سرم را میشنیدم.سنگینی موهام را احساس میکردم که ریخته بودند روی صورتم.به اینه قدی روبه روم نگاه کردم.چهره تاری را دیدم.خیلی عجیب بود  ادمی که اونطرف ایینه بود مستقیم در چشمهای من نگاه میکرد.یادم اومد یک بار عاشق شده بودم ولی در طی اون مدت طولانی فقط چند بار تونسته بودم توی چشمهای اون زیباترین دختر روی زمین نگاه کنم.یادم اومد که همه حرکاتش را زیر نظر داشتم و اگه کاری را اتفاقی مشابه من انجام میداد به نشانه علاقش به خودم میدونستم.چقدر این پسر پشت ایینه عاشقانه بهم نگاه میکنه.جواب لبخندهام را با لبخند میده.هر کاری میکنم اونم میکنه.از جام بلند شدم و به طرف اینه رفتم.اونم همین کار را کرد.مدتی بهش خیره نگاه کردم.صورتم را بردم نزدیک اینه و لبهام را به اینه چسبوندم و اون لبهاش را به لبهای من چسبوند.لبهاش خیس وسرد بود.تمام سلول های بدنم عاشق او شده بودند.خواستم بغلش کنم اما نتونستم.یک بار دیگه سعی کردم ولی نشد.

 

صدایی خنده ارومی را از پشت سرم شنیدم.برگشتم و نزدیک تر شدم تا بهتر بتونم ببینمش.زن چاق عریانی را دیدم که روی چهار پایه نشسته بود.جلوی پاش زانو زدم و نشستم.چهرش زیبا نبود.گردنش را خم کرد و لبهایم را بوسید.برگشتم و نیم نگاهی به ایینه انداختم پسر پشت ایینه در حال بوسیدن زن چاقی بود.لبهایم را از لبهای زن جدا کردم.به سمت ایینه رفتم.پسر پشت ایینه مشغول بوسیدن گردن زن شده بود.از ناراحتی بغضم گرفت.از حمام بیرون رفتم.مستقیم رفتم روی تختم دراز کشیدم و پتو را روی صورتم کشیدم.در سکوت شب صدای خنده های مستانه پسر و زن داخل ایینه از حمام میامد.نفهمیدم به این دنیا میخندیدند یا به من!

چوپان,گوسفندها و رئالیست

یکی بود یکی نبود.یه روز گرم در بهار سال ۱۳۸۸ در یکی از روستاهای ایران چوپان جوانی طبق معمول گوسفندهاش را از طویله برای چرا اورده بود بیرون.چوپان همه ذوقش این بود که گوسفندها را ببره تو دشت و باهاشون خاله بازی کنه.برای هرکدومشون یه اسمی گذاشته بود.یه روز مهمونی زنونه برای گوسفندها میگرفت.یه روز برای دو تا از گوسفندها عروسی برگزار میکرد.جمعه ها هم خودش امام جمعه گوسفندها میشد و نماز را با هم اقامه میکردند!!! اهالی روستا همه به چشم دیوونه و احمق بهش نگاه میکردند.

 

اون روز قرار بود جشن عروسی رشید و ثمین رو چوپان برگزار کنه.رشید ازدواج دومش بود بعد از اینکه رویا در یه تصادف دلخراش در حین عبور از جاده جان به جان افرین تسلیم کرده بود چوپان برای اینکه رشید از درد از دست دادن رویا خلاص شه ثمین که جوون هم بود را براش خواستگاری کرد که مورد قبول خانوادش واقع هم شده بود(کلا چوپان خودش به جای همه گوسفندهای از همه جا بیخبر صحبت میکرد)

قبل از مراسم گوسفندها را برد سر مزار رویا تا ادای احترام کنند و خودش هم براش فاتحه خوند.خب حالا نوبت مراسم عروسی بود.گونی سفیدی را که از خونه اورده بود پیچوند دوره کمر ثمین.لنگش هم جای کراوات انداخت دور گردن رشید.در همون حال شخصی در حالی که لباس های مرتبی به تن داشت به چوپان نزدیک شد.از کولش معلوم بود که میخواد بره کوهنوردی.وقتی چوپان را دید با بی حوصلگی بهش سلام کرد. و پرسید:(با این دو تا گوسفند چکار میخوای بکنی؟) چوپان در کمال سادگی توضیح داد که عروسیه و الان هم میخواد مراسم عقد کنون را برگزار کنه.مرد عینک دودیش را برداشت و با نگاهی سرشار از تاسف سرش را تکون داد و گفت:(بدبخت!من زمانی که بچه بودم این خاله بازیها را میکردم.تو هنوز توی این چیزای مسخره موندی.حالا که چی؟این مثلا برات شد زندگی؟)چوپان چیزی به ذهنش نرسید.در اون لحظه یکی از گوسفندهای چاق و چله گله به اسم شیخ عبدالعزیز(چند سال پیش بابای چوپان برای تبرک از مکه اورده بودش) از پشت به مرد حمله و اون رو نقش بر زمینش کرد.یکی از گوسفندها به نام مهدی یکی از سنگهای تخت و لبه تیز دامنه کوه را به دندون گرفت و به سمت مرد که زیر دست و پای گوسفندهایی که بهش حمله کرده بودند نمیتونست  بلند شه حرکت کرد.با دندون سنگ را با هر زحمتی که بود روی گردن مرد قرار داد و دو تا سم جلوش را با تمام فشار و ضربه روی سنگ زد و ناگهان خون از گردن مرد فوران کرد.نعره های مرد فایده نداشت.بعد از ۵ دقیقه تقریبا سر مرد از تنش جدا شد.گوسفندها همگی کنار کشیدند.رشید و ثمین تنه به تنه در کنار هم به سمت مرد حرکت کردند و از روش رد شدند.با این کار صدای بع بعها به نشانه شادی بلند شد.

صحنه اخر:اون شب شام چوپان و گوسفندهای حاضر در مراسم کبابی که با گوشت مرد درست کرده بودند را خوردند

 


 

پ.ن:در اسامی بیشتر گوسفندها هیچ نیتی نبوده و همین جوری به ذهنم رسیدند

 

چه خبره بابا شلوغش کردی؟!!!

 

حاج مرتضی ۷۸ سال سن داشت.۳۸ سال بود که نگهبانی بهشت زهرا رو میکرد.۳ سالی میشد که زنش مرده بود.حاج مرتضی با اینکه دیگه لب گور بود اما هنوز مثله یه اسب نر قدرت جنسیش فوران میکرد.از وقتی زنش مرده بود تقریبا  هر شب قبل از خواب خود ارضایی میکرد.یه شب با خودش فکر کرد که چقدر با دست خودش رو ارضا کنه.دور و برش رو نگاه کرد چیز به درد بخوری گیرش نیومد.لوله کتریش را امتحان کرد ولی خیلی تنگ بود.یه دفعه جرقه ای در ذهنش زده شد.بیل و چراغ دستیش را برداشت و در اون تاریکی مطلق در حالی که عقربه ها ساعت ۱۱:۵۸ شب را نشان میداد شروع به قدم زدن در میان قبرها کرد.نور چراغش افتاد روی یک قبر قدیمی ۲ طبقه که روش نوشته بود:((این ۲ زن و شوهر همانا در زندگی زنا شویی دومی نداشتندــــ عالیه زمانی:۱۳۶۵ـ۱۲۹۵ـــــــحاج علی زمانی:۱۲۹۴ـ۱۳۶۶)

حاج مرتضی بیلش را انداخت زیر سنگ قبر قدیمی و بعد از کمی کلنجار سنگ را کنار زد.شروع به کندن زمین کرد تا به اسکلت حاج علی رسید.جمجمش را برداشت و با بیل به جستجو ادامه داد تا به اسکلت عالیه رسید.جمجمه اون را هم برداشت.برگشت و طنابی که لباس ها را بهش اویزون میکرد اورد بالای سر قبر.طناب را از  تو دو چشم جمجه حاج علی رد کرد و به درختی که ۲ متری قبر بود محکم بستش.حاج مرتضی سپس جمجمه عالیه  را روی زمین خوابوند به صورتی که دقیقا رو به رو چشمهای جمجمه حاج علی باشه.شلوار گشادش را حاج مرتضی دراورد و الت مبارکش را در چشم چپ عالیه قرار داد و شروع به جلو و عقب کردن کرد به طوریکه که جمجمه حاج علی به طور کامل بر صحنه اشراف داشت.صدای نعره های حاج مرتضی در سکوت قبرستان میپیچید.لذت اینکه داره یه زن شوهر دار را جلو شوهرش میگائه باعث شده بود که متوجه درد ناشی از تیزی های دور چشم عالیه نشه.بعد از ۲۰ دقیقه جمجه عالیه خانم پر شد از یادگاری حاج مرتضی.شلوارش را کشید بالا و مشغوله برگرداندن جمجمه ها و پر کردن قبر شد.در حین اینکه داشت اخرین بیلهای خاک را میریخت جبرئیل از اسمان به روی زمین اومد در حالی که با دهان باز به حاجی نگاه میکرد دنباله کلمه ای برای توصیف زشتی کار حاج مرتضی میگشت و بعد از کلی من و من گفت:((تو زشت ترین و بدترین گناه روی کره زمین را انجام دادی ای شیطان پرست همانا تو در بد ترین طبقه جهنم جاودان خواهی شد))

حاج مرتضی با خونسردی گفت:((چه خبره بابا شلوغش کردی!اون سنگ قبر رو بردار بیار بزار اینجا!))