دیشب ساعت ۲ صبح رفتم حمام.چراغ ها را خاموش کردم.اب را باز کردم و نشستم روی چهار پایه.فقط و فقط صدای ابی که از دوش میریخت روی سرم را میشنیدم.سنگینی موهام را احساس میکردم که ریخته بودند روی صورتم.به اینه قدی روبه روم نگاه کردم.چهره تاری را دیدم.خیلی عجیب بود  ادمی که اونطرف ایینه بود مستقیم در چشمهای من نگاه میکرد.یادم اومد یک بار عاشق شده بودم ولی در طی اون مدت طولانی فقط چند بار تونسته بودم توی چشمهای اون زیباترین دختر روی زمین نگاه کنم.یادم اومد که همه حرکاتش را زیر نظر داشتم و اگه کاری را اتفاقی مشابه من انجام میداد به نشانه علاقش به خودم میدونستم.چقدر این پسر پشت ایینه عاشقانه بهم نگاه میکنه.جواب لبخندهام را با لبخند میده.هر کاری میکنم اونم میکنه.از جام بلند شدم و به طرف اینه رفتم.اونم همین کار را کرد.مدتی بهش خیره نگاه کردم.صورتم را بردم نزدیک اینه و لبهام را به اینه چسبوندم و اون لبهاش را به لبهای من چسبوند.لبهاش خیس وسرد بود.تمام سلول های بدنم عاشق او شده بودند.خواستم بغلش کنم اما نتونستم.یک بار دیگه سعی کردم ولی نشد.

 

صدایی خنده ارومی را از پشت سرم شنیدم.برگشتم و نزدیک تر شدم تا بهتر بتونم ببینمش.زن چاق عریانی را دیدم که روی چهار پایه نشسته بود.جلوی پاش زانو زدم و نشستم.چهرش زیبا نبود.گردنش را خم کرد و لبهایم را بوسید.برگشتم و نیم نگاهی به ایینه انداختم پسر پشت ایینه در حال بوسیدن زن چاقی بود.لبهایم را از لبهای زن جدا کردم.به سمت ایینه رفتم.پسر پشت ایینه مشغول بوسیدن گردن زن شده بود.از ناراحتی بغضم گرفت.از حمام بیرون رفتم.مستقیم رفتم روی تختم دراز کشیدم و پتو را روی صورتم کشیدم.در سکوت شب صدای خنده های مستانه پسر و زن داخل ایینه از حمام میامد.نفهمیدم به این دنیا میخندیدند یا به من!