حس عجیبی دارم امشب

دلم هوس یه زیر زمین کوچیک کرده

که فقط یه لامپ از سقف تار عنکبوت بستش آویزون شده

تنها پنجرش به روی حیاط خلوتی که درخت توت پیری درش قرار داره باز بشه

ساعت 6 عصر

نزدیک غروب

عصر جمعه

نور کمی که از پنجره وارد زیر زمین میشه بوی مرده میده

بوی مرگ

خورشید کم کم محو میشه

غروب آفتاب

مرگ رویاها

سکوت مطلق

کبریت مچاله شده

صدای شعله ور شدن چوب کبریت

رقص آتش

روشن شدن سیگار

سیگار میکشم

میکشم

با حرص دودهای لعنتی را وارد ریه هام میکنم

زیر زمین پر از دود

انقدر که خودم را دیگر نمیبینم

یک میز و صندلی موریانه خورده

یک تکه کاغذ

یک قلم

مجالی برای استفراغ

مجالی برای بیان تجربه ها

مجالی برای درس پس دادن

به پنجره نگاه میکنم

هوا دیگر تاریک شده است

باد به داخل میوزد

لامپ تکانهای کوچکی میخورد

فکر میکنم

زندگی؟

معنی ندارد

عشق؟

با آمار جوانانی که مشکلات جنسی دارند تناسب دارد

دوستان؟

در تک تک کلماتشان خودشان متبلورند

لبخند؟

کش آمدن عضلات صورت

سکس؟

فیلمی که زود تمام میشود

کنجکاوی؟

مذهب؟

چیزهایی که خوشحال میکنند؟

چیزهایی که مهمند؟

حتی یک کلمه هم به ذهنم نمیرسد

به اشباحی که در زیر نور چراغ شکل گرفته اند نگاه میکنم

اشباحی که از دهان من خارج شده اند

دوستشان دارم

شبح زنی زیبا به سمت من میاید

در گوش من زمزمه میکند که راه در بالای سر توست

کار سختی نیست

لامپ را باز میکنم

تاریکی مطلق

دو انگشتم را داخل سرپیچ میکنم

زن در گوشم زمزمه میکند:

((ارگاسم نامتناهی))