چرا اینجوری میکنی؟!
_لوله ها ترکیده,جیش بزرگ کردی؟
_نه کوچیک بود
_خب اشکال نداره الان آب میاد,لوله های سر کوچه ترکیدن مثل اینکه
.
.
.
(2 ساعت بعد)
_رامتین آب نیومد؟رامتیییییییییین
_بله آقا جان؟
_میگم آب نیومد؟
_وایسا نگاه کنم................نه هنوز نیومده
_ای بابا نمازم دیر شده ها
.
.
.
(1 ساعت بعد)
_رامتین آبا نیومد؟
_نه آقا جان
_ای بابا یک ساعت دیگه نمازم قضا میشه
.
.
.
(50 دقیقه بعد)
_الله اکبر الله اکبر این آبا که نیومدن,تو این 75 سال سنی که خدا بهم داده تا حالا نمازم قضا نشده,رامتین...رامتیییییییییییین
_بلههههههههههههههههه
_بدو برو یه مقدار خاک پیدا کن بیار,بدو
_آقا جان بازیه به جای حساسش رسیده,تو رو خدا,10 دقیقه دیگه میرم
_کثافت مگه بهت نمیگم برو یه ذره خاک بیار!داره نمازم قضا میشه اگه این پای چلاقم کار میکرد که خودم میرفتم
(رامتین تعجب میکند و بغضش میگیرد)
_اقا جان 5 دقیقه دیگه,تو رو خدا
(آقا جان وارد اتاق نوه اش میشود و برق کامپیوتر را میکشد سپس یک چک محکم به رامتین میزند)
(رامتین روی زمین افتاده و زار زار گریه میکند)
_تخم حروم!گمشو برو خاک بیار,الان نمازم قضا میشه
(یک لگد محکم به شکم رامتین میزند)
_آ..آ..آق...جان...چر...چرا...این..جوری ..می..میکنی...؟
(تمام صورت رامتین پر از اشک شده.شدت گریه اش به حدی است که نمیتواند نفس بکشد و آب دهانش را قورت دهد)
_مگه نگفته بودم کثافت اعصابم را خورد نکن
(نماز آقا جان قضا شد,آقا جان وارد هال شد و مشغول تلویزیون نگاه کردن شد,رامتین هم زار زار گریه میکرد در حالی که دلش را گرفته بود و کف اتاق افتاده بود و جیغ میزد:((ای خداااااااااااااااااا...ای خدااااااااااااااا...ای خداااااااااااااا)))
_ببر اون صداتو
(هنوز آب نیامده بود و بوی جیش کوچک رامتین فضای خانه را پر کرده بود)